در یک جنگ ۱۰۰
سرباز شرکت کردند و جراحاتی برداشتند. آمار جراحات به شرح زیراست:۷۰ نفر دست راستشان را از
دست دادند
۷۵ نفر دست چپشان را از
دست دادند
۸۰ نفر پای
راست
۸۵ نفر پای چپ از دست
دادند.حد اقل تعداد افرادی
که هر ۴ عضوشان را از دست دادن چندتاست؟
این واکنش بسیار شدید تولید کف هست
برای خاموش کردن آتیش
استفاده میشود
مثل واکنش جوش شیرین یا بی کربنات سدیم با آلومینیوم سولفات
که دقیقا با همین سرعت انجام میشود به خاطر تولید گاز ( گازکربنیک)
قسمت قبلی رو بخونید. اینم ادامش. هنوزم ادامه داره.
وقتی به زمین برگشتم، هنوز هیچ گلی نخورده بودیم. بازیکنان تیم حریف با سرعت لاکپشت راه می رفتند. لاکپشتی که شلوارش 8 شماره براش تنگ باشه.
شاید باور نکنید، اما تو اون بازی من هر 5 دقیقه یکبار سر به سرویس بهداشتی میزدم. دفعه آخر که برگشتم عمو داد زد:" ممکنه تو بهترین دروازه بان شهر بشی، ولی بدترین کلیه های شهر رو داری!"
به هر حال، من رفتم تو دروازه و پاهام رو باز نگه داشتم. می خواستم توپ راحت از بین شون رد شه و بره تو دروازه. عمو از قسمت تماشاچی ها داد زد:" چرا پاهات رو اینجوری میکنی بچه؟... مگه کامیون های حمل کاهو از اونجا رد میشن؟"
همون موقع پیرمردی لاغری با عینک بزرگ و دست های لرزان اومد جلو و تکه ماغذی رو جلو صورتم گرفت:
- پسرم، نشانی این دکتر رو بلدی؟... میخوام میخچه ی کف پام رو عمل کنم.
من:" اینجا استادیوم فوتباله و منم دروازه بانم آقا... چرا اومدید اینجا نشانی می پرسید؟"
- یکبار وقتی بچه بودم، با قایق ماهیگیری ام تو اقیانوس گم شدم. یه آقایی منو نجات داد و به ساحل رسوند. شغلش دروازه بانی بود... یه دروازه بان واقعی... امروز همه جا رو گشتم. ولی این روزا دیگه تو اقیانوس و خیابون، دروازه بان پیدا نمیشه.
بله... این یه فرصت دیگه بود برای گل خوردن. دست پیرمرد رو گرفتم و از روی نشانی بردمش به مقصد.
- ممنونم پسرم... حالا برو به دروازه ات سر بزن... منم اخلاقم مثل توه. زود به زود به باغچه گوجه فرنگی هام سر میزنم... البته اگه این میخچه لعنتی بزاره.
وقتی برگشتم، عمو از کنار زمین داد زد:" کجا رفتی قهرمان؟ شیش هیچ به نفع شما... فقط 8 ثانیه به آخر بازی مونده!...بزودی جایزه عزیزت تو را در آغوش می کشد!
...
متاسفانه من بهترین دروازه بان شهر شدم. فرداشم عمو بعد از تموم کردن صبحانه، سیگارش رو روشن کرد و گفت:"حالا وقتشه برای این بچه کک مکی یه جایزه خوشگل بگیرم."
بابام افتاد به سرفه. عمو گفت:" چی شد جوون؟ میخوای شیر کاکائو برات بیارم؟ فقط بگو با فنجون یا لیوان؟"
-نه فقط آب لطفا!!
عمو دست هاشو زیر آب گرفت و به طرف بابا پاشید.
-چی کار میکنی؟
-خودت گفتی آب بده!
بابام عطسه کرد و گفت:" حالا که بحث هدیه شد اینو بگم... شما برای ازدواج من و همسرم، یه آبمیوه گیر سوخته هدیه آوردید."
-بله یادم هس...روشم نوشته بودم: یه آبمیوه گیر سوخته برای روز هایی که نمی خواید آبمیوه بخورید. ازدواجتان مبارک!
مامانم رفت سر یخچال تا قرص اعصاب بخوره. بعد گفت:" عمو جان، شما همیشه به ما لطف دارین. اصن راضی به زحمت شما نیستیم ولی پسرم چیزی فعلا نیاز نداره."
خوب قسمت بعدیش هفته بعد.
امیدوارم خوشتون اومده باشه LOL bye
واَه... سلام بچه ها اوف بالاخره از این مخمصه (یا مخمسه) سر در آوردم...
بخش طنز رو مدیریت محترم دادن به من و منم براتون داستان باحال دارم :)
(هر چند مال خودم که نیس وسط سال تحصیلی هیچ کاری نمیشه کرد)
از طرفی بگم که این داستان ها فقط و فقط جنبه ی طنز دارن و ربطی به دیگر مسائل ندارن به هیچ عنوان.
ماجراهای دروازه بان (که خودم باشم)
یه روز عمو جان به من گفت:"پسر جان، اگه تو بهترین دروازه بان شهر بشی، برات هدیه خوبی میخرم... حتما میدونی که من به چیزی که از دهانم بیرون میاد، عمل میکنم. حتی اگه یه آروغ باشه! پس زودتر برو بچسب به تمرین تا بتونی جلو همه ی شوت ها رو بگیری."
چیزی که لازمه براتون بگم اینه: سلیقه ی عمو تو خریدن هدیه زیاد خوب نیست. یعنی شرایط گیرنده رو در نظر نمی گیره. مثلا یکبار عمو برای پدرم عطر خرید. پدرم فقط یکبار آن عطر را به خودش زد، از آن به بعد مجبور شد شناسنامه اش را همه جا با خودش ببرد. چون با آن بو، همه فکر میکردند پدرم زنی است که شغلش پرورش بز است!
راستش تو این خانه هیچ کس دوست ندارد از عمو هدیه بگیرد. بنابر این من رفتم و چسبیدم به تمرین. باید روزی 8 ساعت، جدیدترین و سخت ترین تمرین های دروازه بانی رو برای روز فینال انجام می دادم. تصمیم گرفته بودم که حداقل 16 تا گل بخورم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داشتم میگفتم که هیچ کس دوست ندارد از عمو هدیه بگیرد، حتی زن عموی چاق و صبور که از هر هدیه ای خوشش می آد.
یه شب عمو برای ملکه، هدیه بزرگی خرید، یه هدیه ی سالگرد ازدواج خیلی خیلی بزرگ.
- بروید نگاهش کنید... روی چمن ها پارکش کردم... ببینید چقدر بزرگ و جاداره... رنگش هم بهترین رنگ ساله... خودم با دستمال خیس برقش انداخته ام.
ما همگی دویدیم لب پنجره تا هدیه ی عمو رو ببینیم.
مادرم:"چه قدر شیک! عمو برای زن عمو ماشین خریده... یه هیوندای نارنجی رنگ."
عمو:" دختر عینکت رو درست کن... این هیوندا نیس... بزرگترین کدو تنبل شهره! تازه خوردنش هم برای استخوان های بدن مفیده."
بابونه، بچه دوم خانواده، هنوز متوجه موضوع نشده بود، گفت:" عمو جون، فکر کنم لاستیک های هیوندا رو دزدیدند!"
زن عمو دست هایش رو با پیشبند سفیدش خشک کرد و گفت:"کدو تنبل؟ عزیز من پس چرا یه ماه پیش به من گفتی که برم گواهی نامه رانندگی بگیرم؟ من که قرار نیس رانندگی کنم..."
- به خاطر هیکل بزرگت... به نظر تو جا به جا کردن این هیکل، مثله رانندگی اتوبوس نیس؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بگذریم. بالاخره روز مسابقه فینال رسید. من از کل خانواده خواسته بودم که بیایند و برای دلگرمی من، تیم مقابل رو تشویق کنند. سیزده دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود ولی من هنوز هیچ گلی نخوده بودم. اگه تو بازی گل نمی خوردم، بهترین دروازه بان تو سراسر شهر میشدم. اونوقت هم عمو برایم هدیه میگرفت، هدیه ی عجیب غریبی که هر بلایی می تونست سر من بیچاره بیاره.
اما اشکال کار این بود که تیم مقابل خیلی ضعیف و بی رمق بود. دویدنشون مثل دست و پا زدن مگس تو مربای آلبالو بود.
باید خوب فکر میکردم تا راهی پیدا کنم... بله... تنها را، ول کردن دروازه و رفتن به دستشویی بود!
تو توالت عمومی، یه تماشاچی(انحرافی نیست) نگاه به سر تا پام انداخت:" تو الان باید تو دروازه باشی پسر... اینجا چیکار میکنی؟... تو نباید تو توالت باشی پسر... تو دستکش داری، جوراب ساق بلند داری، زانو بند داری، ساق بند داری، آرنج بند داری..."
گفتم:" آره ولی پوشک ندارم!"
بقیش بعداً...
امیدوارم لذت برده باشید... ادامه ماجرا برا هفته بعد...
سلام به همه..
باکس عضویت در خبرنامه رو دیدین؟؟
سمت راست زیر باکس دیکشنری...
تیکه اول اسمتونو و جای دوم ایمیلتونو بنویسید...
این طوری عضو وبلاگ میشین و هر وقت وب بروز بشه براتون ایمیل میاد.
موفق باشید
در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب
بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای
همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل
دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که
تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما
همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از
خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف
راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند!
پائلو
کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر
موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!
بیماری بری بری را سندروم ورنیک کورساکوف (Wernicke-Korsakoff Syndrome) نیز می گویند. بیماری بری بری، یک اختلال مغزی است که در اثر کمبود تیامین (ویتامین B1) رخ می دهد. تیامین به بدن کمک می کند تا از قند خون، انرژی تولید کند.