beheshti high school class101

وبلاگ کلاس 101دبیرستان نمونه دولتی بهشتی

beheshti high school class101

وبلاگ کلاس 101دبیرستان نمونه دولتی بهشتی

ماجرای دروازه بان: هدیه (1)

واَه... سلام بچه ها اوف بالاخره از این مخمصه (یا مخمسه) سر در آوردم...

بخش طنز رو مدیریت محترم دادن به من و منم براتون داستان باحال دارم :)

(هر چند مال خودم که نیس وسط سال تحصیلی هیچ کاری نمیشه کرد)

از طرفی بگم که این داستان ها فقط و فقط جنبه ی طنز دارن و ربطی به دیگر مسائل ندارن به هیچ عنوان.


ماجراهای دروازه بان (که خودم باشم)

یه روز عمو جان به من گفت:"پسر جان، اگه تو بهترین دروازه بان شهر بشی، برات هدیه خوبی میخرم... حتما میدونی که من به چیزی که از دهانم بیرون میاد، عمل میکنم. حتی اگه یه آروغ باشه! پس زودتر برو بچسب به تمرین تا بتونی جلو همه ی شوت ها رو بگیری."

چیزی که لازمه براتون بگم اینه: سلیقه ی عمو تو خریدن هدیه زیاد خوب نیست. یعنی شرایط گیرنده رو در نظر نمی گیره. مثلا یکبار عمو برای پدرم عطر خرید. پدرم فقط یکبار آن عطر را به خودش زد، از آن به بعد مجبور شد شناسنامه اش را همه جا با خودش ببرد. چون با آن بو، همه فکر میکردند پدرم زنی است که شغلش پرورش بز است!

راستش تو این خانه هیچ کس دوست ندارد از عمو هدیه بگیرد. بنابر این من رفتم و چسبیدم به تمرین. باید روزی 8 ساعت، جدیدترین و سخت ترین تمرین های دروازه بانی رو برای روز فینال انجام می دادم. تصمیم گرفته بودم که حداقل 16 تا گل بخورم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 داشتم میگفتم که هیچ کس دوست ندارد از عمو هدیه بگیرد، حتی زن عموی چاق و صبور که از هر هدیه ای خوشش می آد.

یه شب عمو برای ملکه، هدیه بزرگی خرید، یه هدیه ی سالگرد ازدواج خیلی خیلی بزرگ.

- بروید نگاهش کنید... روی چمن ها پارکش کردم... ببینید چقدر بزرگ و جاداره... رنگش هم بهترین رنگ ساله... خودم با دستمال خیس برقش انداخته ام.

ما همگی دویدیم لب پنجره تا هدیه ی عمو رو ببینیم.

مادرم:"چه قدر شیک! عمو برای زن عمو ماشین خریده... یه هیوندای نارنجی رنگ."

عمو:" دختر عینکت رو درست کن... این هیوندا نیس... بزرگترین کدو تنبل شهره! تازه خوردنش هم برای استخوان های بدن مفیده."

بابونه، بچه دوم خانواده، هنوز متوجه موضوع نشده بود، گفت:" عمو جون، فکر کنم لاستیک های هیوندا رو دزدیدند!"

زن عمو دست هایش رو با پیشبند سفیدش خشک کرد و گفت:"کدو تنبل؟ عزیز من پس چرا یه ماه پیش به من گفتی که برم گواهی نامه رانندگی بگیرم؟ من که قرار نیس رانندگی کنم..."

- به خاطر هیکل بزرگت... به نظر تو جا به جا کردن این هیکل، مثله رانندگی اتوبوس نیس؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بگذریم. بالاخره روز مسابقه فینال رسید. من از کل خانواده خواسته بودم که بیایند و برای دلگرمی من، تیم مقابل رو تشویق کنند. سیزده دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود ولی من هنوز هیچ گلی نخوده بودم. اگه تو بازی گل نمی خوردم، بهترین دروازه بان تو سراسر شهر میشدم. اونوقت هم عمو برایم هدیه میگرفت، هدیه ی عجیب غریبی که هر بلایی می تونست سر من بیچاره بیاره.

اما اشکال کار این بود که تیم مقابل خیلی ضعیف و بی رمق بود. دویدنشون مثل دست و پا زدن مگس تو مربای آلبالو بود.

باید خوب فکر میکردم تا راهی پیدا کنم... بله... تنها را، ول کردن دروازه و رفتن به دستشویی بود!

تو توالت عمومی، یه تماشاچی(انحرافی نیست) نگاه به سر تا پام انداخت:" تو الان باید تو دروازه باشی پسر... اینجا چیکار میکنی؟... تو نباید تو توالت باشی پسر... تو دستکش داری، جوراب ساق بلند داری، زانو بند داری، ساق بند داری، آرنج بند داری..."

گفتم:" آره ولی پوشک ندارم!"

بقیش بعداً...

امیدوارم لذت برده باشید... ادامه ماجرا برا هفته بعد...

نظرات 2 + ارسال نظر
مبینا جمعه 24 آذر 1391 ساعت 02:53 ب.ظ http://beheshti high school 101.blogsky.com

بابا دمت گرم !
خیلی مشتی بود!!

مهتا دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 06:11 ب.ظ

خیلی باحال بود!!. فقط یه سوال: قضیه ی این رمز عبور چیه که تو مطالب بالا گذاشتین؟!

برای اینکه بعضیا نبینن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد