قسمت قبلی رو بخونید. اینم ادامش. هنوزم ادامه داره.
وقتی به زمین برگشتم، هنوز هیچ گلی نخورده بودیم. بازیکنان تیم حریف با سرعت لاکپشت راه می رفتند. لاکپشتی که شلوارش 8 شماره براش تنگ باشه.
شاید باور نکنید، اما تو اون بازی من هر 5 دقیقه یکبار سر به سرویس بهداشتی میزدم. دفعه آخر که برگشتم عمو داد زد:" ممکنه تو بهترین دروازه بان شهر بشی، ولی بدترین کلیه های شهر رو داری!"
به هر حال، من رفتم تو دروازه و پاهام رو باز نگه داشتم. می خواستم توپ راحت از بین شون رد شه و بره تو دروازه. عمو از قسمت تماشاچی ها داد زد:" چرا پاهات رو اینجوری میکنی بچه؟... مگه کامیون های حمل کاهو از اونجا رد میشن؟"
همون موقع پیرمردی لاغری با عینک بزرگ و دست های لرزان اومد جلو و تکه ماغذی رو جلو صورتم گرفت:
- پسرم، نشانی این دکتر رو بلدی؟... میخوام میخچه ی کف پام رو عمل کنم.
من:" اینجا استادیوم فوتباله و منم دروازه بانم آقا... چرا اومدید اینجا نشانی می پرسید؟"
- یکبار وقتی بچه بودم، با قایق ماهیگیری ام تو اقیانوس گم شدم. یه آقایی منو نجات داد و به ساحل رسوند. شغلش دروازه بانی بود... یه دروازه بان واقعی... امروز همه جا رو گشتم. ولی این روزا دیگه تو اقیانوس و خیابون، دروازه بان پیدا نمیشه.
بله... این یه فرصت دیگه بود برای گل خوردن. دست پیرمرد رو گرفتم و از روی نشانی بردمش به مقصد.
- ممنونم پسرم... حالا برو به دروازه ات سر بزن... منم اخلاقم مثل توه. زود به زود به باغچه گوجه فرنگی هام سر میزنم... البته اگه این میخچه لعنتی بزاره.
وقتی برگشتم، عمو از کنار زمین داد زد:" کجا رفتی قهرمان؟ شیش هیچ به نفع شما... فقط 8 ثانیه به آخر بازی مونده!...بزودی جایزه عزیزت تو را در آغوش می کشد!
...
متاسفانه من بهترین دروازه بان شهر شدم. فرداشم عمو بعد از تموم کردن صبحانه، سیگارش رو روشن کرد و گفت:"حالا وقتشه برای این بچه کک مکی یه جایزه خوشگل بگیرم."
بابام افتاد به سرفه. عمو گفت:" چی شد جوون؟ میخوای شیر کاکائو برات بیارم؟ فقط بگو با فنجون یا لیوان؟"
-نه فقط آب لطفا!!
عمو دست هاشو زیر آب گرفت و به طرف بابا پاشید.
-چی کار میکنی؟
-خودت گفتی آب بده!
بابام عطسه کرد و گفت:" حالا که بحث هدیه شد اینو بگم... شما برای ازدواج من و همسرم، یه آبمیوه گیر سوخته هدیه آوردید."
-بله یادم هس...روشم نوشته بودم: یه آبمیوه گیر سوخته برای روز هایی که نمی خواید آبمیوه بخورید. ازدواجتان مبارک!
مامانم رفت سر یخچال تا قرص اعصاب بخوره. بعد گفت:" عمو جان، شما همیشه به ما لطف دارین. اصن راضی به زحمت شما نیستیم ولی پسرم چیزی فعلا نیاز نداره."
خوب قسمت بعدیش هفته بعد.
امیدوارم خوشتون اومده باشه LOL bye