beheshti high school class101

وبلاگ کلاس 101دبیرستان نمونه دولتی بهشتی

beheshti high school class101

وبلاگ کلاس 101دبیرستان نمونه دولتی بهشتی

نامه تاجر به همسرش

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

 

جولیای عزیزم سلام …

 

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر مهربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

 

نامه را خواندید؟

 اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :

 پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود

 که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را “یک خط در میان بخواند. !  

 حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید

 تا به اصل ماجرا پی ببرید!

خدمت استاد میرزاابوالجواد آقا عراقی

در کتاب مستدرک الوسائل جلد نود و هشتم باب صد و سی و چهار مدخل الرمضان آمده است

روزی از شاگردان علامه بحرالعلوم در باب آداب رمضانیه به سفارش علامه حاج شیخ عبدالوهاب مشیر خراسانی

خدمت استاد میرزاابوالجواد آقا عراقی تشرف پیدا کردند اما ایشان نبودند

هیچی دیگه برگشتند .

:))

ترجمه درس هشتم

اَلدَّرسُ الثَّامِنُ

تَوبةُ الثَّعلَبِ

بَرَزَ الثَّعْلَبُ یَوْماً فـﻰ شِعارِ النَّاصِحینا

روزی روباه در جامه اندرزگویان ظاهر شد.

فَمَشَی فـﻰ الأرضِ یَنْصَحْ و یَسُبُّ الْماکِرینا

در حالی که در زمین نصیحت می کرد راه می رفت وبه حیله گران دشنام می داد.

و یَقولُ الْحَمْدُ لِلّـ... ـهِ إلهِ الْعالَمینا

و می گفت خدا را شکر خدای جهانیان.

یا عِباد َاللهِ توبوا فَهْوَ کَهْفُ التّائِبینا

ای بندگان خدا توبه کنید زیرا او پناهگاه توبه کنندگان است.

واطْلُبوا الدِّیکَ یُؤَذِّنْ لِصَلاةِ الصُّبْح فینا

و خروس را دعوت کنید (بخواهید) تا برای نماز صبح در میان ما اذان بگوید.

فَذَهَبوا إلی الدِّیکَ, فقالَ:

پس به سوی خروس رفتند و او گفت:

بَلِّغوا الثَّعْلَبَ عَنِّـﻰ عَنْ جُدودﻯ الصَّالِحینا

به روباه از جانب من ابلاغ کنید . از جانب نیاکان درستکارم.

عَنْ ذَوﻯ التِّیجانِ مِمَّندخلوا الْبَطْنَ اللَّعینا

از تاجداران از کسانی که وارد شکم لعنتی شده اند.

إنَّهُم قالوا وَ خَیْرُ الـ قَولِ قَولُ الْعارِفینا

آنان گفته اند و بهترین سخن، سخن دانایان است .

مُخْطِئٌ مَنْ ظَنَّ یوماً أنَّ لِلثَّعْلَبِ دینا

خطا کار است کسی که روزی گمان کند که روباه دین دارد .

أحمد شوقـﻰ (بتصرّفٍ)

احمد شوقی (با تصرّف)

ترجمه درس هفتم

اَلدَّرسُ السّابعُ

درس هفتم

هجرت

- احد : خدای یکتا ،

- لا هبل : نه هبل

اِضْرِبْها بِشدَّةٍ!- او را به شدّت بزن!

ـ فی لیله:

در شبی:

ـ اَلأوضاعُ خَطِرَةٌ... الْمُسْلِمونَ فـﻰ عذابٍ.

اوضاع خطرناک است ... مسلمانان در عذابند .

ـ قَتَلَ الْکُفّارُ سُمَیَّةَ بَعْدَ التَّعذیبِ.

کافران سمیّه را بعد از شکنجه کردن کشتند .

_ و زَوجَها یاسِراً کذلک.

و همسرش یاسر را نیز همچنین .

ـ و بِلالٌ تحتَ أشدِّ تَعذیبٍ. ...و عمّارٌ...

- وبلال زیر شدیدترین شکنجه است. ... وعمّار ...

ـ نَحْنُ بِحاجةٍ إلی مَکانٍ أمْنٍ لِنَشْرِ الإسْلامِ.

- ما به جای امنی برای نشر اسلام نیازمندیم.

ـ یا رسولَ اللهِ! اِبْحَثْ عَنْ طَریقٍ لِحَلِّ هذه الْمُشکلةِ.

- ای رسول خدا! دنبال راهی برای حلّ این مشکل بگرد.

ـ رَبَّنا إنَّنا فقراءُ لِما تُنزِلُ إلَینا مِنْ خَیرٍ.

- پروردگارا ، ما به آنچه از خیر بر ما نازل می کنی نیازمندیم.

ـ فأمَرَ اللهُ الْمُسلمینَ و الْمسلماتِ بالْهجرة.

- پس خداوند به مردان و زنان مسلمان دستور داد هجرت کنند .

﴿إنَّ أرْضـﻰ واسِعةٌ, فإیّاﻯَ فاعْبُدونِ﴾

- همانا زمین من وسیع است پس تنها مرا بپرستید.

ـ فـﻰ الْحبشةِ حاکمٌ عادلٌ و مُوَحِّدٌ.

رُوْساءُ قریشٍ: أنتم صامِتونَ!... هذا عجیبُ!!

- در حبشه حکمران دادگر و یکتا پرستی وجود دارد .

رﺋیسان قریش: شما ساکتید! ... این شگفت است!

ـ اَلّذینَ هاجَروا إلی الْحبشةِ سَوفَ یَخْلُقونَ لَنا الْمشکلاتِ.

- کسانی که به حبشه مهاجرت کرده اند برایمان مشکلات خواهند آفرید.

ـ قَسَماً بِاللّاتِ و الْعُزَّی سَنُرْجِعُ مَنْ هاجَرَ و نُعَذِّبُهُ.

- س.گند به لات و عزّی هر کسی را که مهاجرت کرده است به زودی بر خواهیم گردانید و او را شکنجه می کنیم .

ـ نَبْعَثُ رسولاً مع هدایا إلی حاکمِ الحبَشَةِ و نَطْلُبُ مِنْهُم تسلیمَ الَّذینَ ذَهبوا إلی هُناکَ.

- فرستاده ای را همراه هدیه هایی به سوی حاکم حبشه می فرستیم و از آنان می خواهیم کسانی را که به آنجا رفته اند به ما تحویل دهند .

ـ طیِّبٌ... اَلتَّطمیعُ مِن عادتِنا.

- خوب است ... به طمع انداختن ، عادت ماست.

عندَ حاکمِ الحبَشَةِ:

ـ سیِّدﻯ! عددٌ مِنْ شَبابِنا خَرجوا مِنْ دینِنا.

و ما نَطْلُبُ منکَ هو تَسْلیمُهُمْ إلَینا.

- نزد حاکم حبشه :

- آقای من! عدّه ای از جوانان ما از دینشان خارج شده اند.

و آنچه را از تو می خواهیم این است که آنان را به ما تحویل دهی.

اَلمهاجرونَ عنْدَ الحاکمِ.

ـ اَلسَّلام عَلیکُمْ!

ـ أهلاً و مَرْحَباً بکُم.

مهاجران نزد حاکم هستند.

- سلام بر شما.

- خوش آمدید.

ـ اُنْظُروا... هؤلاءِ لایَسْجُدونَ لِلْحاکِم... إهانةٌ...

- نگاه کنید ... اینان برای حاکم سجده نمی کنند ... اهانت ...

ـ دینُنا لا یَسْمَحُ لنا بِالسٌّجودِ إلّا لِلّهِ الّذﻯ خَلَقَنا.

ـ ما هو دینُکُم؟

- دین ما به ما اجازه نمی دهد که جز در برابر خدایی که ما را آفریده است، سجده کنیم.

- دین شما چیست؟

ـ إنَّ اللهَ بَعَثَ إلینا رسولاً یأمرُنا بالصِّدقِ و أداءِ الأمانةِ و الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ وَیَمْنَعُنا عن ارْتکابِ الْمَعاصـﻰ و یأمُرُنا بِإقامةِ الصَّلاةِ و أداءِ الزکاةِ...

- خدا پیامبری را به سوی ما فرستاد که ما را به راستگویی و ادای امانت و وفای به عهد فرمان می دهد و ما را از ارتکاب گناهان منع می کند و ما را به برپا داشتن نماز و ادای زکات فرمان می دهد.

ـ قَسَماً بِرَبِّـﻰ, هذا دینُ الْمُوَحِّدینَ...

یا رسولَ قُریشٍ! اِرْجِعْ! اَلّذین دَخَلوا بِلادﻯ فَفـﻰ أمنٍ و راحةٍ.

- سوگند به پروردگارم، این دین یکتا پرستان است ...

ای رسول قریش! برگرد! کسانی که وارد سر زمین من شده اند در امنیّت و آسایش هستند.

ترجمه درس ششم

اَلدَّرسُ السَّادِسُ

اَلتَّجربةُ

اَلأمّ _ إلَهـﻰ!... بُنَیَّتـﻰ! ماذا أفْعَلُ؟

هـﻰ مریضةٌ بِشدَّةٍ... إلـی أینَ أراجِعُ؟

اَلأخت – لافائدةَ... لافائدةَ...

یا أخْتـﻰ! لاتَجْزَعـﻰ لا...

درس ششم تجربه

مادر: خدای من! ... دخترم! چه کنم؟

او به شدّت مریض است ... به کجا مراجعه کنم؟

خواهر _ هیچ فایدهای ندارد ... هیچ فایده ای ندارد ... ای خواهرم! بی تابی نکن نه ...

لماذا؟! لاأقْدِرُ..., بُنَیَّتـﻰ مریضةٌ.

هذا الْمَرَضُ شائِعٌ فـﻰ هذه الْمدینةِ... لاحیلةَ...!!

چرا؟! نمی توانم ... دخترکم بیمار است.

این بیماری در این شهر شایع است...راه چاره ای نیست .

فـﻰ الْمدینةِ:

مُصیبةٌ عظیمةٌ! لماذا لایَقْدِرُ الأطِبّاءُ مُعالَجةَ هؤلاءِ الْمَرْضَی؟

در شهر:

مصیبتی بزرگ! چرا پزشکان نمی توانند این بیماران را درمان کنند؟

عددُ الْمَرضَی کثیرٌ... و لَیْسَ فـﻰ الْمدینةِ مُسْتَشْفی مناسِبٌ.

شمار بیماران بسیار است ... و بیمارستان مناسبی در شهر نیست.

اَلْمجلسُ الاِسْتِشارﻯّ:

- أیُّها الوزیرُ! ماذَا عندَکَ مِن الأخْبارِ؟

- أخبارٌ مؤْسِفةٌ... وَقَعَ النّاسُ فـﻰ مُصیبةٍ عظیمةٍ. اَلأمراضُ شائِعةٌ.

- لماذا لاتَبْحَثونَ عن حَلٍّ لِهذه الْمُشکلةِ؟

مجلس مشورتی:

- ای وزیر ! اخبار چه داری؟

اخبار تأسّف بار ... مردم در مصیبت بزرگی افتاده اند. بیماری ها شایع شده است.

چرا راهی برای حلّ این بیماری جست وجو نمی کنید؟

- نَطْلُبُ علماءَ الْبِلادِ لِلْبَحْثِ حَوْلَ هذا الأمْرِ.

- دانشمندان کشور را برای جست و جو پیرامون این امر دعوت می کنیم.(می خواهیم)

- طیِّبٌ, طیّبٌ.

- خوب است ، خوب است .

أحْسَنْتَ! هناکَ عالِمٌ مشهورٌ فـﻰ مدینةِ الرّﻯِّ, هو طبیبٌ حاذِقٌ.

قَصْدُکَ محمّدُ بنُ زکریّا الرّازﻯُّ مُکْتَشِفُ الْکُحولِ؟!

جیّدٌ, جَیِّدٌ ! اُطْلُبوُه بِإِعْزازٍ و إِکْرامٍ.

آفرین! دانشمند مشهوری در شهر ری وجود دارد. او پزشک ماهری است .

منظور تو محمّد بن زکریّای رازی کاشف الکل است؟!

خوب است، خوب است! او را با شکوه و احترام دعوت کنید.(بخواهید)

عِنْدَ الرّازﻯّ :

- أیُّها العالمُ الْجَلیلُ! مَدینَتُنا فـﻰ مُشکلةٍ عظیمةٍ... اَلأمراضُ شائعةٌ و لیسَ لَنا مستشفی مناسِبٌ.

نزد رازی :

ای دانشمند شکوهمند! شهر ما در مشکل بزرگی قرار دارد ... بیماریها شایع است وبیمارستان مناسبی نداریم.

- لِماذا لا تُبادِرونَ بِبِناءِ الْمُسْتَشفَی؟

- مشکلتُنا الْحصولُ علی مکانٍ مناسِبٍ لِلْمُسْتَشْفَی!

- چرا اقدام به ساختن بیمارستان نمی کنید؟

- مشکل ما به دست آوردن جای مناسبی برای بیمارستان است.

- اِختلافٌ کثیرٌ بینَ الأطبّاءِ حولَ تَعیین المکانِ المناسبِ.

- طیِّبٌ, طیِّبٌ ! أنا أفَکِّرُ فـﻰ هذا الأمرِ.

- إلی مَتَی ؟

- إلی آخِرالاُسبوعِ!

- اختلاف بسیاری میان پزشکان در مورد تعیین جای مناسب وجود دارد .

- بسیارخوب ،بسیار خوب من در مورد این امر فکر می کنم.

- تا کی؟

- تا آخر هفته!

فـﻰ الْبیتِ:

اَللّهُمَّ! انتَ الْقادِرُ علی طَلِبَتـﻰ و تَعْلُمُ حاجَتـﻰ.

اَللّهُمَّ! اِجْعَلْ فـﻰ قلبـﻰ نوراً و فهْماً و عِلْماً.

إلَهـﻰ! إیّاکَ نَعْبُدُ و إیّاکَ نَسْتعینُ.

در خانه :

خدایا در قلبم نور و فهم و علم قرار بده.

خدایا! فقط تو را عبادت می کنیم و فقط از تو یاری می جوییم .

و بَعْدَ أیّامٍ، ها... وَجَدْتُ...!

وبعد از چند روز ، هان ... یافتم ...

- اِذْبَحوا خَروفاً و قَسِّموا لَحْمَهُ إلَی خَمْسةِ أقسامٍ.

گوسفندی را ذبح کنید وگوشتش را به پنج قسمت تقسیم کنید.

- و ماذا نَفْعَلُ نحنُ بِهذه الأقسامِ؟

و ما با این قسمت ها چه کار کنیم؟

- أنْتُمْ عَلِّقوا کلَّ قِسْمٍ فـﻰ ناحیةٍ مِن الْمدینةِ و أنا سَأخْبِرُکُم بالنَّتیجةِ.

شما هر قسمتی را در ناحیه ای از شهر آویزان کنید و من به زودی نتیجه را به شما خبر خواهم داد.

- وَ بَعْدَ أیّامٍ عَیَّنَ الرّازﻯُّ أحْسَنَ مکانٍ لِبِناءِ الْمُسْتَشْفَی.

و بعد از چند روز رازی بهترین مکان را برای ساختن بیماستان تعیین کرد .

فی الْمجلسِ الاِستشارﻯّ:

- أیُّها العالمُ الْجلیلُ! أخْبِرْنا عن سِرِّ تعلیقِ اللَّحمِ!

در مجلس مشورتی:

- ای دانشمند با شکوه! ما را از راز آویزان کردن گوشت خبر دار کن .

- ذهبتُ کُلَّ یومٍ إلی نَواحـﻰ الْمدینةِ و شاهَدْتُ التَّغییراتِ الْحاصِلةَ لِقِطَعِ اللَّحْمِ. وَ وصَلْتُ إلی هذه النّتیجةِ أنَّ کلَّ ناحیةٍ یَفْسُدُ فیها اللَّحْمُ مُتَأخِّراً أحْسَنُ مکانٍ لِبِناءِ الْمُسْتَشْفَی .

هر روز به نواحی شهر می رفتم و تغییرات پیش آمده را برای تکّه های گوشت مشاهده می کردم و به این نتیجه رسیدم که هر ناحیه ای که گوشت در آن دیرتر فاسد شود بهترین جا برای ساختن بیمارستان است .

ترجمه درس پنجم

اَلدَّرسُ الخامِسُ

مَشاهِدُ مِنَ الحیاةِ البَسیطةِ

سوقُ الْبزّازینَ:

ذهب الإمامُ علـﻰّ «علیه السَّلامُ» مع خادِمِهِ الشّابِّ إلَی السُّوقِ.

ألْبِسَةٌ... ألْبِسَةٌ...! مِنْ أحْسَنِ الأنواعِ...!

درس پنجم صحنه هایی از زندگی ساده

بازار پارچه فروشان :

امام علی «سلام بر او باد» همراه خدمتگزار جوانش به سوی بازار رفت .

لباسها ... لباسها ... از بهترین انواع ...

هل عندَکَ قَمیصٌ لـﻰ و قَمیصٌ لِخادمـﻰ؟

نَعَمْ... نعم... یا أمیرَالْمؤمنینَ! تَفَضَّلْ. أنَا فـﻰ خِدْمتِکَ...

لَمَّا عَلِمَ أمیرُ المؤمنینَ بأنَّ البائعَ قَدْعَرَفَهُ, تَرَکَ الْمکانَ وَ ذَهَبَ إلی دُکّانٍ آخَرَ.

آیا پیراهنی برای خودم و پیراهنی برای خدمتگزارم داری؟

بله ... بله ... ای امیر مـﺆمنان . بفرما . من در خدمت تو هستم ...

وقتی امیر مـﺆمنان دانست که فروشنده او را شناخته است ،آنجا را ترک کرد وبه دکّان دیگری رفت .

أطْلُبُ ثَوباً لـﻰ و ثَوباً لِخادمـﻰ.

تَفَضَّلْ... تَفَضَّلْ... أنا فـﻰ خدمتِکَ.

اِنْتَخَبَ الإمامُ قمیصاً بِثَلاثةِ دَراهِمَ و قمیصاً أرْخَصَ.

جامه ای برا ی خودم و جامه ای برای خدمتگزارم می خواهم.

بفرما ... بفرما ... من در خدمت تو هستم؟

امام پیراهنی به سه درهم و پیراهنی ارزان تر انتخاب کرد .

ـ هذا لَکَ! والأرْخَصُ لـﻰ.

ـ لا... لا... أنْتَ أولَی به... أنتَ أمیرُ المؤمنینَ...!

ـ لا... أنتَ شابٌّ ولکَ رَغَباتُ الشَّبابِ.

این از آنِ تو و ارزان تر از آنِ من .

نه ... نه ... تو به آن سزاوارتری ... تو امیر مـﺆمنانی ... !

نه ... تو جوان هستی و تمایلات جوانان را داری .

بعدَ مُدَّةٍ حَضَرَ الإمامُ «علیه السَّلامُ» لإقامَةِ صلاةِ الْجُمُعةِ.

فـﻰ أثْناءِ الْخطبةِ:

پس از مدّتی امام «درود بر او» برای بر پا کردن نماز جمعه حاضر شد.

در هنگام خطبه :

ـ یا والِدﻯ! اُنْظُرْ...! اُنْظُرْ...! أمیرُالمؤمنینَ یَشْعُرُ بِالْحَرِّ الشَّدیدِ, هو یَترَوَّحُ بِکُمِّهِ!

ای پدرم! نگاه ... نگاه کن ... ! امیر مـﺆمنان احساس گرمای شدید می کند او خودش را با آستینش باد می زند.

ـ لا... لا... یا وَلَدﻯ! هو لا یَتَرَوَّحُ... بَلْ یُجَفِّفُ قمیصَهُ. هو غَسَلَهُ قبلَ حُضورِهِ لِلصَّلاةِ.

ـ عجیبٌ...! عجیبٌ...! ألَیْسَ لَهُ قمیصٌ آخَرُ؟!

ـ لا تَعْجَبْ! سأذْکُرُ لکَ قِصَّةً بعدَ الْمغربِ.

نه ... نه ... ای پسرم! او خودش را باد نمی زند ... بلکه پیراهنش را خشک می کند. او آن را قبل از حضورش برای نماز شسته است.

عجیب است ... ! عجیب است ... ! آیا پیراهن دیگری ندارد؟!

تعجّب نکن! داستانی را بعد از مغرب برایت توضیح خواهم داد.

بَعْدَ صَلاةِ الْمَغربِ صَوَّرَ الوالدُ المشهدَ التَّالـﻰَ لَهُ.

پس از نماز مغرب، پدر صحنه ی پیش آمده را برایش ترسیم کرد .

فـﻰ یَوْمٍ مِن الْأیّامِ:

در روزی از روزها:

أحَدُ الصَّحابةِ: رسولُ اللّهِ حَزینٌ... هو... ماذا نَعْمَلُ؟

سلمان : أنا أعْرِفُ ماذا أعْمَلُ؟! هو یَفْرَحُ بِزیارةِ بِنْتِهِ فاطمةَ.

فَذَهَبَ سلمانُ إلی بیتِ فاطمةَ(س) و أخْبَرَها.

یکی از یاران : رسول خدا غمگین است ... او ... چه کنیم؟

سلمان: من می دانم چه کنم ؟! او از دیدار دخترش فاطمه شاد می شود. پس سلمان به خانه فاطمه (س) رفت و به او خبر داد.

فـﻰ الطَّریقِ:

لَمّاشاهَدَ سلمانُ ألْبِسَةَ فاطمةَ (س),بَدَأ بالْبُکاءِ...

واحُزْناه! إنَّ بَناتِ قیصرَ و کِسْرَی لَفـﻰ السُّنْدُسِ والْحریرِ و لباسُ ابْنةِ محمّدٍ هکذا!!

در راه :

وقتی سلمان لباسهای فاطمه (س) را دید; شروع به گریه کرد ...

چه اندوهی! دختران سزار وخسرو در پارچه های ابریشم و حریرند و لباس دختر محمّد این چنین است.

بعد دقائقَ ، عند النّبـﻰِّ (ص)

فاطمةُ (س): یا رسولَ الله! إنَّ سلمانَ تَعجَّبَ مِن ألْبِسَتـﻰ...

رسولُ اللهِ (ص) : یا سلمانُ! إنَّ ابْنَتـﻰ لَفـﻰ «الْخَیْلِ السَّوابِق».

بعد از چند دقیقه نزد پیامبر(ص)

فاطمه(س): ای رسول خدا سلمان از لباسهایم تعجّب کرد ...

رسول خدا(ص):ای سلمان! به راستی که دخترم در«گروه پیشتازان» است .

ترجمه درس چهارم

الدَّرسُ الرّابعُ

اَلعِبرةُ

أیُّها النّاسُ مَوکِبُ صاحبِ الْجَلالةِ «قارونَ» الْمُعَظَّمِ فـﻰ الطَّریقِ...اِبْتَعِدوا ! اِبْتَعِدوا !

ـ اَللّهُمَّ خَلِّصْنا مِن شرِّ هذا الطَّاغوتِ!

درس چهارم عبرت

ای مردم کاروان اعلاحضرت قارون بزرگ در راه است. دور شوید. دور شوید.

_ خدایا ما را از شرّ این طاغوت خلاص کن .



ادامه مطلب ...

ترجمه درس سوم

اَلدَّرسُ الثالثُ

التِّلمیذُ المِثالـﻰّ

رَخیصٌ ... رخیصٌ...!

ألْبِسةٌ جمیلةٌ... أحْذِیةٌ أنیقةٌ ...! کُلُّ شـﻰءٍ رَخیصٌ... أسرِعوا... أسرِعوا!

درس سوم

دانش آموز نمونه

ارزان است ... ارزان است ... !

لباس های زیبا ... کفش های شیک ... ! همه چیز ارزان است ... بشتابید... بشتابید .

ـ هذا جمیلٌ جدّاً... ثَمَنُهُ باهِظٌ!

ـ اِنْتَخِبْ یا وَلَدﻯ! لاتُفَکِّرْ فـﻰ الثَّمَنِ!

_ این بسیار زیباست ... بهای (قیمت) آن گران است!

_ ای پسرم انتخاب کن . به بها (قیمت)فکر نکن .

فـﻰ زاویةٍ مِنَ الشَّارع

اَلصَّحیفةُ... اَلصَّحیفةُ الْمَسائیّةُ أخبارٌ مُهِمّةٌ... أخبارٌ مُهِمّةٌ!

در گوشه ای از خیابان

روزنامه ... روزنامه عصر . اخبار مهم ... اخبار مهم

ـ هَلْ تَعْرِفینَ بائِعَ الصُّحُفِ؟

ـ لا... لا أعْرِفُهُ.

ـ هو تلمیذٌ فـﻰ مدرسَتِنا.

_ آیا روزنامه فروش را می شناسی ؟

_ نه او را نمی شناسم .

_ او دانش آموزی در مدرسه ماست .

ـ هو تلمیذٌ؟!... مسکینٌ... هو ضعیفٌ فـﻰ دُروسِهِ حتماً.

ـ أمّاه! لِماذا یَشْتَغِلُ هذا التِّلمیذُ بِبَیْعِ الصُّحُفِ؟

ألیس لَهُ درسٌ ؟!

_ او دانش آموز است؟! ... بیچاره ... او حتماً در درسهایش ضعیف است .

_ مادر ! چرا این دانش آموز مشغول روزنامه فروشی است؟

آیا درس ندارد؟!

ـ بَلَـی... ولکن هؤلاءِ یَهْرُبونَ من قِراءةِ الدّروس. هم یَتَکاسَلونَ ... حتماً... لاشکَّ.

ـ ولکِن...!

ـ مالَکَ تَتَأمَّلُ...؟! اَلشَّمسُ مُحْرِقَةٌ...غَداً حَفْلَةٌ...!

_ بله ولی اینان از خواندن درسها فرار می کنند. آنان تنبلی می کنند ... حتماً ... هیچ شکّی نیست.

_ ولی

_ تو را چه می شود که درنگ می کنی(می اندیشی) ... ؟!

خورشید سوزان است ... فردا جشن است .

فـﻰ البیت

ـ أمّاه! تَنْعَقِدُ حَفْلَةٌ فـﻰ الْمدرَسةِ.

ـ شـﻰءٌ جمیلٌ! بِأﻯِّ مناسَبةٍ؟

مادر!جشنی در مدرسه بر گزار می شود.

_ چیز زیبایی است ! به چه مناسبتی؟

ـ لِتَعیینِ التِّلمیذِ المثالـﻰِّ!

ـ مَنْ هو؟

_ برای تعیین دانش آموز نمونه.

_ او کیست؟

ـ لا أدرﻯ ... حتماً ذلک الوَلَد . لا أدرﻯ . لا أدرﻯ.

ـ نمی دانم ... حتماً آن پسر . نمی دانم . نمی دانم .

ـ علی أﻯِّ حالٍ... هل نذهبُ معاً یا أمّاه؟

ـ یا بُنَـﻰَّ! أنتَ تَعْلَمُ أنَّ غَداً مَوْعِدَ تَسلیمِ السَّجّادةِ لِصاحبِها... لا أقْدِرُ, آسِفَةٌ.

- لا بَأسَ!

_ به هر حال ... آیا با هم می رویم ای مادر؟

_ ای پسرکم! تو می دانی که فردا وقت تحویل قالیچه به صاحبش است. نمی توانم، متأسفم .

_ عیبی ندارد.

اِستَیْقَظَ قَبْلَ طلوعِ الْفَجْرِ و تَوَضَّأ و بَعْد َالصَّلاةِ, هیَّأ نَفْسَهُ لِلذَّهابِ... فَذَهَبَ وَحْدَه.

قبل از طلوع صبح بیدار شد و وضو گرفت و بعد از نماز ، خودش را برای رفتن آماده کرد ... پس به تنهایی رفت .

فـﻰ الْمدرسةِ

مَرْحَباً... مَرْحَباً... تَفَضَّلوا... تَفَضَّلوا!

ـ شُکراً جَزیلاً.

در مدرسه :

خوش آمدید ... خوش آمدید ... بفرمایید ... بفرمایید ...

_ خیلی متشکّرم

...و بعْدَ دقائقَ بَدَأت الْمَراسیمُ و بعدَ إجراءِ مَسْرَحیّهٍ و أنشودَةٍ...

نَحنُ اجْتَمَعْنا هُنا لِتَکْریمِ تلمیذٍ مِثالـﻰّ... هو أسوةٌ لِلْجَمیعِ...فـﻰ الأخلاقِ ...فـﻰ الدَّرسِ... والعَمَل. هذا هو «سعیدٌ».

و بعد از چند دقیقه مراسم شروع شد و بعد از اجرای نمایشنامه ای و سرودی ...

ما اینجا برای بزرگداشت دانش آموز ی نمونه جمع شده ایم ... او برای همه الگوست ... در اخلاق ... در درس ... و کار. این وی است. «سعید» (این شما و این هم سعید.).

ـ إلهـﻰ! ماذا أشاهِدُ؟ هو ذلک البائِعُ!

خدایا ! چه می بینم ؟ او همان فروشنده است .

ـ بُنَـﻰَّ... بُنَـﻰَّ... لَقَد اشْتَبَهْتُ...لا... لا... هوالنّاجِحُ...!

فـﻰ الْحقیقةِ نحن نَتکاسَلُ.

پسرکم ... پسرکم ... اشتباه کرده ام ... نه ... نه .... او موفّق است .

در حقیقت ما تنبلی و سستی می کنیم .

أقْبَلَ سعیدٌ و اسْتَقْبَلَهُ الْمدیرُ بِحَفاوَةٍ و بعدَ مصافَحَتِهِ علَّقَ علی عُنُقِهِ وِسامَ الْاِجتهادِ و النَّشاطِ. و مَنَحَهُ جائِزةً.

سعید جلو آمد و مدیر به گرمی از او استقبال کرد و بعد از دست دادن با او مدال تلاش و فعّالّیت را به گردن او آویخت و جایزه ای به او بخشید.

ترجمه درس دوم

درس دوم

إلهـﻰ ...! قد أسْلَمتُ مُنْذُ مدّةٍ و لکنْ ... ما شاهَدْتُ حَبیبـﻰ...! کَلَّمْتُ والِدَتـﻰ فـﻰ هذا الْموضوعِ... هـﻰ لاتَسْمَحُ...عجوزٌ... محتاجهٌ إلی الرِّعایةِ.

خدایا مدتی است که مسلمان شده ام ولی دوستم را ندیده ام با مادرم در این باره صحبت کردم او اجازه نمی دهد و پیر است نیازمند پرستاری و مراقبت است .

ولکن...

ماذا أفْعَلُ؟! أتُساعِدُنـﻰ؟!

ولی ...

چه کنم ؟ آیا مرا کمک می کنی ؟!

ذاتَ لیلةٍ

ـ أمّاه! لقد نَفِدَصَبْرﻯ! أنا مشتاقٌ لِزیارةِ الرَّسولِ (ص).

شبی

مادر جان صبرم تمام شده ! من مشتاق دیدار پیامبر (ص) هستم.

ـ کیف أصْبِرُ علی فِراقِکَ؟! ...لا...لا... أنا عجوزٌ... لا أقْدِرُ...!

چگونه بر دوری تو صبر کنم! ... نه ... نه ... من پیر هستم ... نمی توانم ... !

ـ لکن سأرْجِعُ قبلَ غروبِ الشَّمْسِ... أعاهِدُکِ!

ولی قبل از غروب خورشید باز خواهم گشت به تو قول می دهم!

ـ أمّا...! لابأسَ... حَسَناً...! أنا بانْتِظارکَ قَبْلَ غروبِ الشَّمْسِ.

ولی ... عیبی ندارد ... بسیار خوب . من قبل از غروب خورشید منتظرت هستم .

ـ حتماً... حتماً... شُکراً جزیلاً یا أمّاه!

حتماً ... حتماً ... خیلی متشکرم ای مادر!

فـﻰ الطَّریقِ

کیف أشْکُرُ هذه النِّعمةَ؟!

بعد ساعاتٍ أنا فـﻰ خدمةِ حَبیبـﻰ!

أ یُمْکنُ...؟ یا أوَیسُ! هَلْ تُصَدِّقُ؟

در راه

چگونه این نعمت را شکر کنم؟!

بعد از چند ساعت من در خدمت دوستم هستم!

آیا ممکن است ...؟ ای اویس ! آیا باور می کنی؟

فَقَرُبَ «أویسٌ» مِنْ مدینةِ النَّبـﻰِّ (ص)...

یا لَلسَّعادةِ! یا لَلسَّعادةِ!

اویس به شهر پیامبر(ص) نزدیک شد. چه سعادتی ! چه سعادتی!

و فـﻰ الْمدینةِ

ـ سِّیدﻯ! سیِّدﻯ! أین بَیْتُ النَّبـﻰِّ (ص)؟! أین...

ـ هُناکَ, هناکَ...

و در شهر

آقا!آقا ... خانه پیامبر(ص) کجاست ؟ کجاست ...

آنجا ،آنجا

آه... وَصَلْتُ... نِهایةُ الفِراقِ...!

طَرَقَ بابَ الْبَیْتِ.

ـ عفواً, حبیبـﻰ! ...أطْلُبُ زیارةَ حَبیبـﻰ رَسولِ اللّهِ (ص).

ـ أهلاً و سهْلاً, تَفَضَّلْ.

آه ... رسیدم .... پایان جدایی ... !

به در خانه زد . ببخشید، دوست من! می خواهم دوستم رسول خدا(ص) را دیدار کنم.

خوش آمدید.

ـ لا... لا... أینَ... أینَ؟

ـ هو سافَرَ إلی مکانٍ قَریبٍ,

یَرجِعُ بَعْدَ قلیلٍ إنْ شاءَاللّهُ.

نه ... نه ... کجاست ... کجاست؟

او به جایی نزدیک سفر کرده است ،انشاءالله بعد از مدت کمی برمی گردد.

ـ قَطَعْتُ هذه الْمسافةَ البعیدةَ لِزیارةِ حَبیبـﻰ.

والِدَتـﻰ؟!

فَجَلَسَ علی الأرضِ قَلِقاً... نَظَرَ إلی السَّماءِ, یُفَتِّشُ عَنْ مَوضِعِ الشَّمسِ...

این مسافت دور را برای دیدار دوستم پیمودم. مادرم؟!

با ناراحتی بر روی زمین نشست ... به آسمان نگاه کرد به دنبال جای خورشید می گشت ...

اَلْوفاءُ بالعَهْدِ؟!

نَهَضَ أویسٌ مِنْ مکانِه حزیناً و قالَ لِلصَّحابـﻰِّ:

لا أقْدِرُ أکثَرَ مِنْ هذا ! والِدَتـﻰ بانتظارﻯ... بلِّغْ سَلامـﻰ إلی حَبیبـﻰ.

و تَرَکَ الْمدینةَ.

وفای به عهد؟!

اویس با ناراحتی از جایش بر خاست و به یارپیامبر گفت: بیشتر از این نمی توانم! مادرم منتظرم است .

... سلامم را به دوستم برسان وشهر را ترک کرد .

رَجَعَ النَّبـﻰُّ (ص) مِنْ سَفَرِه...

إنِّـﻰ لَأجِدُ نَفَسَ الرَّحمانِ مِن جانبِ الْیَمَنِ!

تَفوحُ رائِحةُ الْجَنَّةِ مِن قِبَلِ «قَرَن»!

پیامبر (ص) از سفرش بازگشت ...

به راستی که من نفس خدای رحمان را از جانب یمن می یابم ! بوی بهشت از سمت «قرن» پخش می شود!

وَ بَعْدَ سِنینَ ... جاهَدَ أوَیْسٌ فـﻰ معرکةِ صِفِّینَ و هو یُدافِعُ عن حبیبِ حَبیبه, فَوَقَعَ عَلَی الأرضِ شهیداً. هَنیئاً لکَ الشَّهادةُ یا أویسُ!

و بعد از سالها ... اویس در حالی که از محبوب محبوبش دفاع می کرد در جنگ صفّین جهاد کرد پس شهید بر روی زمین افتاد. شهادت بر تو گوارا باد ای اویس .

ادامه مطلب ...